Thursday, May 7, 2009

...4

Hell

A thousand people, now shouting my name

now a thousand people, smiling at me

but I'm in a long journey

a journey to hell

where I'm living?

overall perhaps

but overall is hell

I think hell is natural

imaginative and abstract of this world,

which we are!

yet don’t it seemed you,

heaven is unnatural?

So unnatural!

Wednesday, April 29, 2009

...3


گفتاري درباره‌ي «گفتاري درباره‌ي كامِنت ... »


مدتي پيش اين مطلب را در پروفايلم در سايت «فِيس بوك» گذاشته بودم. الان كه ديگر اكانتم را در آنجا غيرفعال كرده‌ام، تصميم گرفتم آن را اينجا بنويسم.

اگرچه هميشه بسيار سخيف به نظرم مي‌‌آيد كه گفته‌هايي را از ميان چرخ‌دنده‌هاي لُكنَتم بيرون كشم و در پي گفته‌هايي عجولانه گسيل دارم، با اين حال، در ابتدا بنا بود اين نوشته نيز كامنتي باشد بر نُتي با عنوانِ «گفتاري درباره‌ي كامنت ...» نوشته‌ي دوستم اسد احمدي؛ اما به درازا كشيدن حرفهايم، ناگزيرم داشت آن را به شكل نُت در فيس بوك نمايش دهم.

--- كامنت گذاشتن رفتاري است اساساً واكنشي و كم‌‌ارزش؛ همچون واكنشهاي ناگهانيِ نابينايي به صداهاي ناآشنايِ پيرامون در جنگل، كه همواره بِغايت مضحك به نظر مي‌رسد؛ كامنت ‌گذاشتن، واكنشي كورتَرسانه است؛ گويي در تاريكي و ابهام، ناگزير به هر درختي با ترديد و وحشت نزديك، بدان چنگ مي‌زني و در نهايت با آن در مي‌آميزي. كامنت، حتي در گستاخانه‌ترين و ويرانگرانه‌ترين نوعش در حاشيه مي‌نشيند و به متن چشم مي‌دوزد.

--- آري، اين تفسيرِ تقديري پيراموني نيست، يا ترتيبي لاهوتي، كه اول و دوم‌ها، درجه يك و درجه دو‌ها و مرجع و مقلد‌ها را در آن قالب هرمي جاي داده باشد؛ حاشيه براي بقاي خود و ارضاي ميل «جاي گرفتن در وسط»، خود را ابراز و في‌الحال حاشيه بودنش را تأييد و تثبيت مي‌كند. حاشيه از آنجا كه نمي‌تواند تصميمي قاطع بگيرد، كنش ندارد و رفتارش واكنشي است؛ و از همانجاست كه در حاشيه است؛ همچون اين نوشته در حول و حوش متني كه اسد نوشته است. اين همان كامنتي است كه به متن آويزان مي‌شود، يا حتي، يا حداكثر اينكه، سعي مي‌كند بر آن بخزد يا آن را بخَلد.

--- حاشيه جايي است، حاشيه زماني است، حاشيه مَنِشي است، دور از متنِ سلطه؛ و براي هرچه دورتر بودن از گزند متن، گريزي از «در لبه‌ي حاشيه بودن» نيست؛ نه! تصميم راديكال نيز، راهي به ورايِ «متن و پيرامون»ي كه ميَنديشم، نمي‌برد!

او كه در حاشيه است

مدتهاست، غافل از متن

در پيرامون گام بر‌مي‌دارد،

زيستن در آن را مزمزه مي‌كند

بي هيچ سوداي «متن‌بودگي»

تند و لرزان در آن گام بر‌مي‌دارد

و چنين اميد دارد كه روزي

عاقبت از پيرامون بُگريزاندَش

نيرويي كه در هيچ جا نقلي از آن نيست؛

من آن را نيروي «گريز از پيرامون» مي‌خوانمَش

آري، آن روز براي او فرا خواهد رسيد

و هر آنكه مستعد گريز باشد

گريزي فراسويِ متن و حاشيه!

--- پرسشهايي اما باقيست: چرا كامنتها نمي‌توانند با متن هم‌آغوشي نكنند يا در آن نغلتند؟ آيا اساساً از تحتِ چيزي، چيزي خوردن، گاهي لذت بخش است؟ آيا مي‌توان با كثافات سر و كار داشت، بي آنكه آنها را بازتوليد يا غني‌تر كرد؟ براي رهايي از حاشيه نردبان لازم است يا فلاخن، رفيق!؟


Tuesday, April 28, 2009

...2


فراموش میکنم؟


چونین هارگونه

کدامین اسب راهوار

میکشد

کهنه ارابه­‌ی سنگینِ نامها و یادها را

در جاده­‌های بی نشان و متروک مغزم

که امشب حیلت دیرینه­‌ام،

نعل وارونه­ هم

حتی

کارگر نمی­‌افتد

های! خبر برید

قلاع دزدان و کمین راهزنان را!

به تارجگر ارابه

بی نشانی،

تمام هستی­َش را میدهد



Friday, April 24, 2009

...1


گفتني‌هاي آغازين


مدتي است واقعیتی تلخ و ساده، مرا كه در سالهای خاکستري، تقلا كردم تا رها شوم از زبان، از گفتارها و از پیرامونم، رنجم مي‌دهد. پيچيدگي‌ها، ابهامات و ترديدهايم، پرده‌اي ضخيم بر كنشهايم در زندگي و روابطم با انسانهاي پيرامونم افكنده است.

مع­‌الوصف آغاز کرده‌ام، گفته­‌هایم را گفتن و از لابلای‌شان خود را پاییدن. اينچنين است كه حسي مرا به درهم شکستن سکوت بر­می­‌انگیزاند؛ اما ایکاش می‌توانستم حرفم را گفته و بی‌درنگ رفته باشم و می‌‌توانستم در این نوشته­‌ها نباشم. افسوس! از آنجا که مقصدی نیست و از آنجاتر که گفتن تنها مقصودم نیست، ناگزیرم در میان حرفهایم باشم؛ دست کم براي حفظ سلامت خودم! بودن من در اینجا نه بودنی در قالب نظم گفتارهای همیشگی، که بودنی دیگر است. تو! شنوای حرفم! مرا در بالا و پايين يا پیرامون جستجو نکن و باور نکن خالقی در کار باشد، تنها گفته‌هايم را بشنو، گفته‌هايي كه مرا تنگ در بر گرفته‌اند.